غروب..
- ۰ نظر
- ۲۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۹
- ۲۴۷ نمایش
به نام خدایی که وجودش آرامش بخش آدمی ست.
این شب های قدر همه با هم دست به دعا شدیم تا برای عجل فرجه دعا کنیم که شاید فرجی بشود و مولای خود را ببینیم...آه که 23 رمضان هم گذشت و عاشق معشوقه را ندید...
چه روز و شب هایی که به یاد مولای مان گذراندیم...الهی...ظهورش تنها بهانه ی زندگیست...اللهم عجل الولیک الفرج
photo by me:(
یک شب قدر در یک مسجد با صفا...همراه با مادربزرگ و عینکی که سوژه ی عکاسی ما شد...
ای کاش روزی لنز دوربین ها به روی چهره ی دلربایت زوم شوند یا صاحب الزمانT_T
گل واژه های غروب را در پیش چشمان زبانم زمزمه میکنم
انگار با هر لحظه نگاهی را به به سوی خودم جلب میکنم
نگاهی آکنده از هر بدی
نگاهی گرم و روح افزا بود
فروب ه میشود دلم هوایی که میشد
قلبم پر میکشد به سوی ملکوتی که تا بحال نچشیده ام
و پا هایم سست میشوند از اراده ای که خودم هم از وجودش بی خبرم
آرام چشمانم را به غروب عادت داده ام
عادتی سخت که هیچ گاه مروارید هیش را کنار جویبار چشمانم تنها نگذارد...در این وقت عظیم
چشم که بر میدارم خورشید گیسوانش را از سر مهربانان زمین گسسته و آرام قلقلکشان میدهد...
اینبار هم دلدار نیامد
گزندی نیست
ما منتظران در طلبش مشتریانیم ولی
او سلیمان جهان است که مرهم با اوست....
ناممان منتظر است اما کاش
گوشه غیرتی از کلمه ی انتظار به ارث بوده باشیم....
اللهم عجل الولیک الفرج
photo by me
قلمی از من
خاطره ای از زبان پدر شهید محمد کاظم خادم پیر
یه روز صبح که می خواستم برم اداره، محمدکاظم گفت: «هر وقت خواستی بری اداره، منم همرات میام.»
پرسیدم: «برای چی؟»
جواب داد: «می خوام برم جبهه!»
اولین باری بود که از زبونش
چنین حرفی می شنیدم برای همین گفتم: «تو هیچ وقت نمی گفتی می خوام برم، حالا چی شده؟»
جواب داد: «حالا دیگه، گفتن بیاین!»
گفتم: «کی بهت گفته؟ تو که فقط هفت هشت روزه اومدی.»
یه نگاهی بهم کرد و گفت: «نه، باید برم!»
منم هم بحث رو ادامه ندادم؛ پرسیدم: «چند نفرید؟»
جواب داد: «شاید بیشتر از یه مینی بوس پر نشه!»
صبحونه رو که خوردیم، حرکت کردیم.
در این حین که رانندگی می کردم، مرتب زیر چشمی نگاهم می کرد.
به خودم شک کردم! توی دلم گفتم: «خدایا چی شده که این بچه مرتب نگاهم می کنه!»
خوب بالاخره رسیدیم. نزدیک در ورودی سپاه، ماشین رو نگه داشتم.
گفتم: «بابا، من کم کم باید برم اداره.»
از ماشین پیاده شدم اما او پیاده نشد و گفت: «هنوز زوده بری اداره! وقتی مینی بوس اومد، من می رم.»
گفتم: «خوب، برو داخل سپاه» اما باز جواب داد: «نه! من همین جا پهلوی تو می شینم.»
مرتب نگاهم می کردم انگار که می خواست چیزی رو بهم بگه. در اون لحظه آرزو
می کردم که سرش رو برگردونه اما او فقط من رو تماشا می کرد.
گفتم: «اِ..! مینی بوس اومد بیرون.»
گفت: «نه! هنوز همه بچه نیومدند.»
گفتم: «بابا، ساعت 9 ربع کمه، من باید برم، دیرمه!»
گفت: «دیشب آقای صادقی خونه بود. می دونه که کار داری.»
پرسیدم: «تو از کجا می دونی؟»
گفت: «از نظر آقای صادقی خبری نیست.»
*
آقای صادقی اون زمان رئیس اداره ی ما بود و مرد بسیار منصف و پاک و دین داری بود و از وضع زندگی ما هم خبر داشت.
*
گفتم: «محمدکاظم، من باید برم.»
گفت: «بیا باهم حرف بزنیم، حالا کجا می خوای بری؟»
با تعجب پرسیدم: «تو هیچ وقت از این جور حرفا نمی زدی، حالا چی شده؟»
جواب داد: «حالا دیگه، دلم می خواد باهات حرف بزنم.»
اون قدر اونجا ایستادیم تا زمانی که راننده مینی بوس بوق زد. آخه می دونست که ما داریم توی ماشین با هم حرف می زنیم.
حالا من برای خداحافظی از ماشین بیرون اومدم اما اون از جاش تکون نمی خوره. توی دلم با خودم می گفتم: «این چرا اینطوری می کنه!؟»
در ماشین رو براش بازم کردم، بلند شد و من هم بوسیدمش.
از ماشین تا پای مینی بوس تقریبا 30 متری بود. همین طور که می رفت، به من
هم نگاه می کرد. نمی دونستم چرا دلش نمیاد چشم ازم بر داره!
تا موقعی که رفت توی مینی بوس، من هم نگاهش می کردم و حیرون مونده بودم که با این رفتارهاش چی می خواد به من بگه!؟
*
اون می دونست دیگه برگشتی در کار نیست برای همین اون روز تا می تونست من رو نگاه کرد اما من نه!
هرگز نگاه های اون روزش رو فراموش نخواهم کرد!هرگز!
خاطره ای درباره ی شهید محمدکاظم خادم پیر
راوی: پدر شهید
پ.نک جاهایی آدم بی اختیار گریه میکنه گاهی گریه.........کاش.....
حرفم نمیومد اونموقه ....
به نام خدا
این پست پیوست بهاران است...
پیوستی در تغییر شاید...آب مایه ی حیات است.دریا ها جلوه ی زیبایی از اب اند.آب نشان ایمان روشنی طراوت و زندگی است.
این روز ها همه دم میزنند از گرما،بی ابی،خشک سالی،و ... . این روز ها حواسمان نیست که قطبی سرد در حال اب شدن است کوه های یخی که هر دم سر های خود را در آب فرو میبرند و به دریایی از این بی کرانه ی بی آبی میرسند.این روز ها حواسمان نیست اشکال هندسی یخ به جاری اب تبدیل گشته....این روزها آری خودمان هم نمیدانیم حیواناتی به فضای یخ الود نیاز مندند،خرس هایی که مظلومیتشان هیچ صدایی ندارد.این روز ها دم میزنیم از علم و فناوری و تفکر...تفکر ما این است،علم ما میگوید انرژی تولید میکنم برای ارامش ،فناوری ما میگوید برای ساخت انرزی اشکالی ندارد زمین گرم شود فقط راحت باشیم کافیست.
یادم میآید جایی خواندم که یک نفر از دانشمند زیست شناسی میپرسید که چند سلول در مغز ما و جود دارد؟دانشمند پاسخ داد:تعداد سلول زیاد است اما اگر بدانید که چقدر در انجا بی کاری است غبطه خواهید خورد.
اری این روزها ما خودمان هم به فکر اسایش خود هستیم.میگوییم محیط زیست اما زیستش کجا بود؟
این روز ها آن دریای ابی به کویری پر از هندسه تبدیل شده هندسه ی خاکی پر از سوال... .
دوست داریم فضا نورد شویم و از دور کره ی ابی زیبای خود را تماشا کنیم....بی خبریم از اینکه کره ی ابی ما در حال مردن است.کره ی زیبای ابی ما دارد قهوه ای میشود و رنگ از رخسارش میپرد.
همیشه می گویند کویر پر از صبر است ما خودمان میبینیم که کویر چقدر صبور است در مقابل جوانه ی سبز کوچکی که در صحرای بی اب متولد می شود .
کودکان تشنه لب جنوب بیشتر از ما قدر اب را میدانند... .
آب الفبای زندگی است الفبایی که از بی خبری و نادانی ما تشکیل شده ابی که بودنش زندگی و نبودنش مرگ است.
«اب را گل نکنیم»
گل را آب کنیم
کردیم زمین را گرم
آب را گل کردیم
بی مخبر ماندیم ما
از طلوع خورشید
و از ان یخ هایی
که از مرثیه ی دست تر ثانیه ها
می شدند از هندسی خود دور
پیش به ان جاری اب
و در ان جاری اب
گرمیه خفته شکفت
گرمایی که موج دریا ها را
به لبان تشنه ی لوت
و به آرامی شب ، و به گرمایی تابانی
و به بی تابی چشمه و به دل سردی ابر
میزد گره کور که ان را نتوان دید هرگز
کودکی تشنه لبان به دنبال حیات
می شود در پس ان حادثه ی تلخ پنهان
«اب را گل نکنیم»
با تشکر از اینکه وقت گذاشتید و خوندید ولی خواهش میکنم کپی برداری نکنید و بدونید که اگر کپی برداری کردید خدا میبیند و من راضی نیستم حتی با ذکر منبع هم کپی برداری ممنوع.خیلی ممنونم
ضمنن شعر از خودم هست اونم لطفا کپی برداری نکنید
(ای پی شما هنگام کپی برداری ثبت خواهد شد)
با تشکر
امضا مریم خادم پیر