زمستان است(هوا بس ناجوانمرردانه سرد است)...زمستان مانند تمام فصل های سال رنگ و بوی تازه ای دارد.
این روز ها هوا اشنا نیست با تن برگ...این روز ها گاهی پرنده ای در سرما از گرسنگی میمیرد و ما بی خیال کنار شومینه ای گرم،که جای گرمای محبت را گرفته است می نشینیم و کتابی از تا رو پودگذشته را میخوانیم و یا البومی خاک گرفته را ورق میزنیم.
و من در اینجا میان جنگلی پر از کاج های سبز که با تن هوا در امیخته شده و سفید شده زندگی می کنم. در کلبه ی کوچک زیبایی که گرمای محبت روشنش ساخته
حیاط کلبه ی من تمام دنیاست ... اینجا من در کنار گرمای وزین بادگوش جان می سپارم به افتابی که در اینده بر من و بر همگان خواهد تابید و چه کور فکر هستند کسانی که به این سرمای زیبا بد میگویند و همیشه افتاب را مقصر اصلی گرمی گیاهان میپندارند
من اینجا به گم نامی نم ناک علف نزدیکم.روزگار دست ترد ثانیه ها را میفشارد و هر لحظه سلامی میدهد
صدای دل انگیزی میاید انگار باز هم هواا برفی شد...همیشه میگویم کاش هیچ وقت انسان ها چون زمستان سرد و بی روح نشوند
چون درختی در زمستانم
ریخته دیریست
هرچه بودم یاد ، هرچه بودم برگ
کاش چهره ی سیاه و سفید جنگل با سبزی سرو ها ی خوش مرام هیچ وقت از خاطره ی تنهایی مان نرود ... و کاش ان لحظه های تنهایی مان را تاریک نپنداریم من در کلبه ی زیبای زمستانی خود تنهایی هایم را با خش خش بادی که از درختان میگذرد عادت داده ام
حالا تن تنهایی من دیگر خسته نیست پیوند خورده است با بر خورد دانه های نم ناک برف بر روی سنگ های سخت زمین پیوندی که همه جا را سفید پوش کرده...
من زمستان را دوست دارم...چون تنهایی اش زیباست ...نمیدانم چرا همه تنهایی را بد و وحشت اور میبینند ...برای کسی که تنهایی را دوست داشته باشد تنهایی یعنی دیگران را به حال خودشان رها کردن ...بعنی خلوت کردن با خودمون...اینجا توی این کلبه ی کوچک من بعضی اوقات صدای زوزه ی گرگان تنهایی ات را میشکند یا شاید سکوتی که تا ان لحظه شبنمی از شکستن ان عاجز بود اکنون با صدای خشنی ترد شود...
کاش ادم ها بدانند که گاهی چقدر دیگران به تنهایی نیاز دارندکاش بدانند که گاهی دیگران میخواهند با خودشان حرف بزنند ... با خودشان کتاب بخوانند و با خودشان پیاده روی کنند...
من در این کلبه فقط میبینم که هوا دلگیر است....درها بسته است...سرها در گریبان و دست ها پنهان اند...نفس ابر ها، دل ها خسته و غمگین اند .... درختان اسکلتی و مرده اند و زمین دلسرد است...اسمانی کوتاه و غبار الود و مه الود است... اری اکنون زمستان است...
حال پنجره هارا باز کن .... از این هوای مطبوع برفی و بارانی لذت ببر .... خوشبختانه باران ارث پدر هیچ کسی نیست.
امضا مریم خادم پیر