دل نوشته های من

اینجا یه وب تفریحیه و همه چیز اینجا پیدا میشه***اللهم عجل لولیک الفرج العافیت و انصر ....***

دل نوشته های من

اینجا یه وب تفریحیه و همه چیز اینجا پیدا میشه***اللهم عجل لولیک الفرج العافیت و انصر ....***

دل نوشته های من

بسم الله النور
سلام به تمام کسانی که عاشقانه خدارا دوست می دارند
-----------------------------
من مریم تنها نویسنده ی این وب هستم.... به تمام دوستان و عزیزانی که افتخار میدن به وبم وارد میشن خوش آمد میگم
-----------------------------
اللهم عجل الولیک الفرج
تویی بهانه ی آن ابر ها که میگریند/بیا که تازه شود این هوای بارانی
----------------------------
کز دست و زبان که براید/کز عهده ی شکرش به در آید

آخرین مطالب

۱۳ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

گل واژه های غروب را در پیش چشمان زبانم زمزمه میکنم

انگار با هر لحظه نگاهی را به به سوی خودم جلب میکنم

نگاهی آکنده از هر بدی

نگاهی گرم و روح افزا بود

فروب ه میشود دلم هوایی که میشد

قلبم پر میکشد به سوی ملکوتی که تا بحال نچشیده  ام

و پا هایم سست میشوند از اراده ای که خودم هم از وجودش بی خبرم

آرام چشمانم را به غروب عادت داده ام

عادتی سخت که هیچ گاه مروارید هیش را کنار جویبار چشمانم تنها نگذارد...در این وقت عظیم

چشم که بر میدارم خورشید گیسوانش را از سر مهربانان زمین گسسته و آرام قلقلکشان میدهد...

اینبار هم دلدار نیامد

گزندی نیست

ما منتظران در طلبش مشتریانیم ولی

او سلیمان جهان است که مرهم با اوست....

ناممان منتظر است اما کاش

گوشه غیرتی از کلمه ی انتظار به ارث بوده باشیم....


اللهم عجل الولیک الفرج

photo by me

قلمی از من

انار....

۱۲
فروردين

قرمز رنگ انار

رنگ لبخند هایم

رنگ دل پر خونم


photo by me

در

۱۲
فروردين


وقتی دری هست یعنی ..
یعنی می توان در زد..
وگرنه جای در می گذاشتند..
وقتی می توان در زد یعنی..
کسی پشت در ایستاده است کسی که در را برایت باز کند
اگر دری پیدا کردی ،کار تو در زدن است همین و همین..
باز کردن در خارج از اختیار توست مگر اینکه
مگر اینکه کلید داشته باشی یا شایدم
کلید..
.......
بعضی صاحب خانه ها هستند منتظر تو آن پشت در ایستاده اند منتظر تو که در بزنی
بعضی صاحب خانه ها به تو مهربان تر از خودت هستند
از در زدن خسته نشو حتی اگر
در دستانت باشد ..
وَعِندَهُ مَفَاتِحُ الْغَیْبِ لاَ یَعْلَمُهَا إِلاَّ هُوَ ...59 انعام



photo by me
 

مانده تا برف زمین آب شود.
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر.
ناتمام است درخت.
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.

مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید.
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام.
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟

بهتر آن است که برخیزیم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم.


سال نوی شما مبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک

به نام خدا

این پست پیوست بهاران است...

پیوستی در تغییر شاید...

در رویای بیداری ات، ان گاه که به خاموشی و ژرفای درونت گوش فرا می دهی، افکارت همچون دانه های برف بر سرت می بارد و بر خلجانات درونی ات تن پوشی سپید از آرامش می بخشد. آیا رویا ها چیزی جز توده های ابر اند که بر بلندای ان درخت تنومند که ریشه در قلب هامان دارد، به میوه و گل می نشیند؟و آیا اندیشه هایتان جز گلبرگ هایی است  که نسیم قلب های تان بر تپه ها و دشت ها می پراکند؟.....قسمتی از کتاب باغ پیامبر اثر جبران خلیل جبران و ترجمه ی کبری روشنفکر

روی این متن خیلی فکر کنید......اگر مایل بودید فکر هاتون رو برای ما هم بزارید تا با همفکری شما دوستان سالی جدید و پر از تغییرات خوب رو آغاز کنیم.....ما می توانیم بر افکار درونیمان مسلط بشیم و بهش فرمان بدیم که.............بقیش با شما......

و در آخر......حال ما خوب است....اما تو باور نکن.....


این روزا اینجا پر از عطر بهار نارنج هست
اینم عکس شکوفه ی بهاری که من گرفتم
به سراغ بهار میروم بی انکه بدانم زمستان چگونه گذشت.....

اللهم عجل الولیک الفرج
التماس دعا....

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

همان یک لحظه ی اول ،

که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان ،

جهان را با همه زیبایی و زشتی ،

به روی یکدگر ، ویرانه می کردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

که در همسایه ی صد ها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم ،

نخستین نعره ی مستانه را خاموش آن دم ،

بر لبِ ، پیمانه می کردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

که می دیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین ،

زمین و آسمان را

واژگون ، مستانه می کردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

نه طاعت می پذیرفتم ،

نه گوش از بهر این بیداد گر ها تیز کرده ،

پاره پاره در کف زاهد نمایان ،

سبحه ی ، صد دانه می کردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،

هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،

آواره و دیوانه می کردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

بگرد شمع سوزان ِ دل عشاق سرگردان ،

سراپای وجود بی وفا معشوق را ،

پروانه می کردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

به عرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،

تا که می دیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد ،

گردش این چرخ را

وارونه ، بی صبرانه می کردم .



عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

که می دیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنه ی این علم ِ عالم سوز مردم کش ،

به جز اندیشه ی عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،

در این دنیای ، پر افسانه می کردم .



عجب صبری خدا دارد !

چرا من جای او باشم .

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ، تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد

وگرنه من به جای او چو بودم ،

یک نفس کی عادلانه سازشی ،

با جاهل و فرزانه می کردم .

عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !

شعری از: معینی کرمانشاهی

اما خدائیش : عجب صبری خدا دارد !!!

http://s2.picofile.com/d/d0644b00-7956-4dbb-9529-787f68d62b3a/%D8%B9%D8%AC%D8%A8_%D8%B5%D8%A8%D8%B1%DB%8C_%D8%AE%D8%AF%D8%A7_%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D8%AF_%D8%A7%D8%B2_%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%B1.mp3
 

آب مایه ی حیات است.دریا ها جلوه ی زیبایی از اب اند.آب نشان ایمان روشنی طراوت و زندگی است.

این روز ها همه دم میزنند از گرما،بی ابی،خشک سالی،و ... . این روز ها حواسمان نیست که قطبی سرد در حال اب شدن است کوه های یخی که هر دم سر های خود را در آب فرو میبرند و به دریایی از این بی کرانه ی بی آبی میرسند.این روز ها حواسمان نیست اشکال هندسی یخ به جاری اب تبدیل گشته....این روزها آری خودمان هم نمیدانیم حیواناتی به فضای یخ الود نیاز مندند،خرس هایی که مظلومیتشان هیچ صدایی ندارد.این روز ها دم میزنیم از علم و فناوری و تفکر...تفکر ما این است،علم ما میگوید انرژی تولید میکنم برای ارامش ،فناوری ما میگوید برای ساخت انرزی اشکالی ندارد زمین گرم شود فقط راحت باشیم کافیست.

یادم میآید جایی خواندم که یک نفر از دانشمند زیست شناسی میپرسید که چند سلول در مغز ما و جود دارد؟دانشمند پاسخ داد:تعداد سلول زیاد است اما اگر بدانید که چقدر در انجا بی کاری است غبطه خواهید خورد.

اری این روزها ما خودمان هم به فکر اسایش خود هستیم.میگوییم محیط زیست اما زیستش کجا بود؟

این روز ها آن دریای ابی به کویری پر از هندسه تبدیل شده هندسه ی خاکی پر از سوال... .

دوست داریم فضا نورد شویم و از دور کره ی ابی زیبای خود را تماشا کنیم....بی خبریم از اینکه کره ی ابی ما در حال مردن است.کره ی زیبای ابی ما دارد قهوه ای میشود و رنگ از رخسارش میپرد.

همیشه می گویند کویر پر از صبر است ما خودمان میبینیم که کویر چقدر صبور است در مقابل جوانه ی سبز کوچکی که در صحرای بی اب متولد می شود .

کودکان تشنه لب جنوب بیشتر از ما قدر اب را میدانند... .

آب الفبای زندگی است الفبایی که از بی خبری و نادانی ما تشکیل شده ابی که بودنش زندگی و نبودنش مرگ است.


«اب را گل نکنیم»

گل را آب کنیم

کردیم زمین را گرم

آب را گل کردیم

بی مخبر ماندیم ما

از طلوع خورشید

و از ان یخ هایی

که از مرثیه ی دست تر ثانیه ها

می شدند از هندسی خود دور

پیش به ان جاری اب

و در ان جاری اب

گرمیه خفته شکفت

گرمایی که موج دریا ها را

به لبان تشنه ی لوت

و به آرامی شب ، و به گرمایی تابانی

و به بی تابی چشمه و به دل سردی ابر

میزد گره کور که ان را نتوان دید هرگز

کودکی تشنه لبان به دنبال حیات

می شود در پس ان حادثه ی تلخ پنهان

«اب را گل نکنیم»


با تشکر از اینکه وقت گذاشتید و خوندید ولی خواهش میکنم کپی برداری نکنید و بدونید که اگر کپی برداری کردید خدا میبیند و من راضی نیستم حتی با ذکر منبع هم کپی برداری ممنوع.خیلی ممنونم


ضمنن شعر از خودم هست اونم لطفا کپی برداری نکنید

(ای پی شما هنگام کپی برداری ثبت خواهد شد)

با تشکر 


امضا مریم خادم پیر






دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟


بی همگان بسر شود ، بی تو بسر نمیشود

این شب امتحان من چرا سحر نمیشود ؟

مولوی او که سر زده ، دوش به خوابم آمده

گفت که با یکی دو شب ، درس به سر نمیشود

خر به افراط زدم ، گیج شدم قاط زدم

قلدر الوات زدم ، باز سحر نمیشود

استرس است و امتحان ، پیر شده ست این جوان

دوره آخر الزمان ، درس ثمر نمیشود

مثل زمان مدرسه ، وضعیت افتضاح و سه

به زور جبر و هندسه ، گاو بشر نمیشود

مهلت ترمیم گذشت ، کشتی ما به گل نشست

خواستمش حذف کنم ، وای دگر نمیشود

هر چه بگی برای او ، خشم و غصب سزای او

چونکه به محضر پدر ، عذر پسر نمیشود

رفته ز بنده آبرو ، لیک ندانم از چه رو

این شب امتحان من ،دست بسر نمیشود

توپ شدم شوت شدم ، شاعر مشروط شدم

خنده کنی یا نکنی ، باز سحر نمیشود