دل نوشته های من

اینجا یه وب تفریحیه و همه چیز اینجا پیدا میشه***اللهم عجل لولیک الفرج العافیت و انصر ....***

دل نوشته های من

اینجا یه وب تفریحیه و همه چیز اینجا پیدا میشه***اللهم عجل لولیک الفرج العافیت و انصر ....***

دل نوشته های من

بسم الله النور
سلام به تمام کسانی که عاشقانه خدارا دوست می دارند
-----------------------------
من مریم تنها نویسنده ی این وب هستم.... به تمام دوستان و عزیزانی که افتخار میدن به وبم وارد میشن خوش آمد میگم
-----------------------------
اللهم عجل الولیک الفرج
تویی بهانه ی آن ابر ها که میگریند/بیا که تازه شود این هوای بارانی
----------------------------
کز دست و زبان که براید/کز عهده ی شکرش به در آید

آخرین مطالب

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

شهدا....

۱۴
فروردين

 

ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا  بل احیاء عندربهم یرزقون(سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۶۹)

باکدام قلم وبیان می توان ازعزیزانی که سنگرهای جبهه رابه محراب ومعراج الی الله تبدیل کردند ثنا کرد.شهیدان جان های عزیزشان را که ودیعه الهی بود دربازارشهادت به مشتری جانهافروختند. انان پیش ازشهادت خدایی  شده بودند.سیمایشان نورشهادت داشت سیمایشان عطرخلوص ومعنویت داشت.

شهدا دعا داشتند اما ادعا نداشتند شهدانیایش داشتنداما نمایش نداشتند،شهدا حیا داشتند اما ریا نداشتند، شهدا رسم داشتند اما اسم نداشتند، و ای دریغا که ما عکس شهدا عمل میکنیم. شهدارفتندکه مابمانیم و سنگرداری ارزش هارا بکنیم،شهدارفتند که ما تن به سکوت ندهیم و در  مقابل نیرنگ ها و پلیدی ها بی تفاوت نباشیم. شهدا رفتند که ماحساس به شرایط بیدار جهادگر میدان نفس و میدان عمل باشیم. پندار ما این است که شهدا رفتندو ما مانده ایم حال ،شهدا مانده اند وزمانه مارا با خود برده است.

 و ما اینک به کوچکترین و کمترین کاری که می توانیم دست زده ایم وخاطره عزیز ودوست داشتنیشان را بر برگ برگ گلبرگ هامی نویسیم:

 (راوی:برادر شهید محمد کاظم خادم پیر )

دیدار آخر

یک روز قبل از عملیات کربلای 5 بود ، من و دوستان در پادگان امام (ره)دور هم جمع شده بودیم که در اتاق باز شد .دیدم که محمد کاظم است. بعد از سلام و احوال پرسی باتمام بچه ها به من گفت : داداش مسعود یک دقیقه بیا بیرون با شما کار دارم.

با هم در محوطه قدم زدیم و او شروع کرد به صحبت کردن : دو روز قبل معاون کل سپاه به خرمشهر آمده بود و من در دکل دیدبانی بودم.چون هوا مه آلود بود ایشان به بالای دکل آمدند.من تنها در دکل بودم و دیده بانی می دادم. ایشان خیلی افتخار می کرد که فرزندان امام (ره)،کوچک و بزرگ همه به جهاد در راه اسلام لبیک به امام خود دادند .چون دکل در تیر رس دشمن بود حدود 3 ساعت در دکل بودند و من تمام جزئیات منطقه را برای ایشان توضیح دادم بعد به من گفت : ان شا الله عملیات در پیش است و باید همه آماده باشیم. بعد هم، یک ساعت مچی به من هدیه داد و رفت.حال من امروز امده ام که برای عملیات غسل شهادت کنم و اماده عملیات گردم و از تو و محمود و پدر و مادر عزیزم حلالیت بطلبم و خودم را آماده ی عملیات کنم...هیچگونه بدهی از کسی ندارم با خیال راحت شما هم دیدم از پدر ومادر و برادرانم حلالیت بطلب . شما هم به عملیات می آیید؟ درجواب گفتم بله به ما هم اعلام نموده اند که آماده باشیم  حدود یک ساعت صحبت کردیم و بعد از هم دیگر خداحافظی کردیم وایشان رفتند.  دوروز بعد باگردان الفتح علمیات شروع شد ومحمد کاظم بعنوان دیده بان با اعضای گردان جلو رفت بعد از سپری شدن شب که ما در منطقه بودیم و می خواستیم با گردان به جلو برویم از فرماندهی دستور رسید که من به خط مقدم نروم، پیکی که این خبر را به من داد پرسیدم چرا ؟ گفت نمی دانم فرماندهی اعلام کرده شما همراه بچه ها جلو نروی، گفتم : محمد کاظم شهید شده گفت: "  خبری از ایشان ندارم ". بچه های گردان ما عملیات کردند و به جلو رفتند و بعد از دو روز بدن پاره پاره شده برادرم  به عقب محور عملیاتی آورده و به من خبر دادند که همراه با جسد شهید برگردم .

این شهید بزرگوار در عملیات کربلای 5 در تاریخ 21/10/1365 در منطقه ی شلمچه و در سن 16 سالگی شربت گوارای شهادت را عاشقانه نوشیدند.

 دیروز ازهرچه بود گذشتیم امروزازهرچه بودیم گذشتیم.انجا پشت خاک ریز بودیم واینجا درپناه میز. دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود. جبهه بوی ایمان می داد واینجا ایمانمان بو می دهد. آنجا درب اتاقمان می نوشتیم یاحسین فرماندهی ازان توست، الان می نویسیم بدون هماهنگی واردنشوید.

الهی نصیرمان باش تابصیر گردیم بصیرمان کن تااز مسیربرنگردیم ازادمان کن تااسیر نگردیم.

شهادت خلوت عاشق ومعشوق است، شهادت تفسیر  بردار نیست.

یاد و راه 1200 شهید شهرستان جهرم گرامی و جاودان باد.

 

آخرین نگاه....

۱۲
فروردين

خاطره ای از زبان پدر شهید محمد کاظم خادم پیر


یه روز صبح که می خواستم برم اداره، محمدکاظم گفت: «هر وقت خواستی بری اداره، منم همرات میام.»

پرسیدم: «برای چی؟»

جواب داد: «می خوام برم جبهه!»

اولین باری بود که از زبونش چنین حرفی می شنیدم برای همین گفتم: «تو هیچ وقت نمی گفتی می خوام برم، حالا چی شده؟»

جواب داد: «حالا دیگه، گفتن بیاین!»

گفتم: «کی بهت گفته؟ تو که فقط هفت هشت روزه اومدی.»

یه نگاهی بهم کرد و گفت: «نه، باید برم!»

منم هم بحث رو ادامه ندادم؛ پرسیدم: «چند نفرید؟»

جواب داد: «شاید بیشتر از یه مینی بوس پر نشه!»

صبحونه رو که خوردیم، حرکت کردیم.

در این حین که رانندگی می کردم، مرتب زیر چشمی نگاهم می کرد.

به خودم شک کردم! توی دلم گفتم: «خدایا چی شده که این بچه مرتب نگاهم می کنه!»

خوب بالاخره رسیدیم. نزدیک در ورودی سپاه، ماشین رو نگه داشتم.

گفتم: «بابا، من کم کم باید برم اداره.»

از ماشین پیاده شدم اما او پیاده نشد و گفت: «هنوز زوده بری اداره! وقتی مینی بوس اومد، من می رم.»

گفتم: «خوب، برو داخل سپاه» اما باز جواب داد: «نه! من همین جا پهلوی تو می شینم.»

مرتب نگاهم می کردم انگار که می خواست چیزی رو بهم بگه. در اون لحظه آرزو می کردم که سرش رو برگردونه اما او فقط من رو تماشا می کرد.

گفتم: «اِ..! مینی بوس اومد بیرون.»

گفت: «نه! هنوز همه بچه نیومدند.»

گفتم: «بابا، ساعت 9 ربع کمه، من باید برم، دیرمه!»

گفت: «دیشب آقای صادقی خونه بود. می دونه که کار داری.»

پرسیدم: «تو از کجا می دونی؟»

گفت: «از نظر آقای صادقی خبری نیست.»

*

آقای صادقی اون زمان رئیس اداره ی ما بود و مرد بسیار منصف و پاک و دین داری بود و از وضع زندگی ما هم خبر داشت.

*

گفتم: «محمدکاظم، من باید برم.»

گفت: «بیا باهم حرف بزنیم، حالا کجا می خوای بری؟»

با تعجب پرسیدم: «تو هیچ وقت از این جور حرفا نمی زدی، حالا چی شده؟»

جواب داد: «حالا دیگه، دلم می خواد باهات حرف بزنم.»

اون قدر اونجا ایستادیم تا زمانی که راننده مینی بوس بوق زد. آخه می دونست که ما داریم توی ماشین با هم حرف می زنیم.

حالا من برای خداحافظی از ماشین بیرون اومدم اما اون از جاش تکون نمی خوره. توی دلم با خودم می گفتم: «این چرا اینطوری می کنه!؟»

در ماشین رو براش بازم کردم، بلند شد و من هم بوسیدمش.

از ماشین تا پای مینی بوس تقریبا 30 متری بود. همین طور که می رفت، به من هم نگاه می کرد. نمی دونستم چرا دلش نمیاد چشم ازم بر داره!

تا موقعی که رفت توی مینی بوس، من هم نگاهش می کردم و حیرون مونده بودم که با این رفتارهاش چی می خواد به من بگه!؟

*

اون می دونست دیگه برگشتی در کار نیست برای همین اون روز تا می تونست من رو نگاه کرد اما من نه!

هرگز نگاه های اون روزش رو فراموش نخواهم کرد!هرگز!



خاطره ای درباره ی شهید محمدکاظم خادم پیر

راوی: پدر شهید

پ.نک جاهایی آدم بی اختیار گریه میکنه گاهی گریه.........کاش.....
حرفم نمیومد اونموقه
....


انار....

۱۲
فروردين

قرمز رنگ انار

رنگ لبخند هایم

رنگ دل پر خونم


photo by me

در

۱۲
فروردين


وقتی دری هست یعنی ..
یعنی می توان در زد..
وگرنه جای در می گذاشتند..
وقتی می توان در زد یعنی..
کسی پشت در ایستاده است کسی که در را برایت باز کند
اگر دری پیدا کردی ،کار تو در زدن است همین و همین..
باز کردن در خارج از اختیار توست مگر اینکه
مگر اینکه کلید داشته باشی یا شایدم
کلید..
.......
بعضی صاحب خانه ها هستند منتظر تو آن پشت در ایستاده اند منتظر تو که در بزنی
بعضی صاحب خانه ها به تو مهربان تر از خودت هستند
از در زدن خسته نشو حتی اگر
در دستانت باشد ..
وَعِندَهُ مَفَاتِحُ الْغَیْبِ لاَ یَعْلَمُهَا إِلاَّ هُوَ ...59 انعام



photo by me